سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گــر تــو بیایـی غــم از دل بـرود

و تو تا عرش بالا رفتی

 

 

آتـش از در خانه ات زبانه می کشد؛درد در سینه ات موج میزند و تکثیر می شود...صدای گریه و شیون فرزندانت به آسمان بلند است...درد امانت را میگیرد...زانوانت می لرزدو خم می شود دست به دیوار می گیری و آرام آرام چون ساقه ترد نیلوفری یاس فرو میشکنی...

از میان زبانه های آتش و هرم و دود؛میبینی که دستان علی (علیه السّلام)را بسته اندو میان کوچه ها میکشند؛غم به سنگینی تمام کوههای هستی روی شانه های ناتوانت آوار می شود...این علی است؟؟همسر من؟؟ولیِ خدا؟؟جانشین برحق پدرم؟؟

که چنین در میان کوچه.....آه....آه میکشی....آهی از اعماق وجود...آهی که میرود تا عرض را به لرزه درآورد....آهی که زمین و زمان را بسوزاندو خاکستر کند...علی(علیه السّلام)میشنود آه تو را...نه... نه فاطمه جان..... از این قوم بگذر....جهل و ستمشان را به خدا واگذار کن...مبادا آهت به آسمان برود و دامنشان را بگیرد...مبادا نفرینشان کنی...مباد.....

فاطمه جان....ما پیام آور مهر و رحمتیم...یادت نرود که در مکتب پدرت جز محبت و عشق چیزی نیاموختیم....برای خدا از خطایشان در گذر...که اگر آهت به آسمان رود دیگر جنبنده ای به زمین باقی نمی ماند و آسمان از هم می پاشد ....

و تو در میان آه؛ در میان اشک و خون.... در میان درد و ماتم...از پس زبانه های وحشی آتش؛ به قومی مینگری که جهل و تاریکی و جودشان را تسخیر کرده...مردمی که در برابر همه خون دلها و رنج های بیشمار پدرت جز دشمنی و ناسپاسی چیزی برای عرضه نداشتند...لب فرو می بندی...و جام صبر را جرعه جرعه فرو مینوشی...صبر...صبر...

علی (علیه السّلام)را می برند و تو در میان آن همه درد و رنج و فریاد و ناله؛  فقط صدای پدرت را می شنوی...ما پیام آور مهر و رحمت و بخشش هستیم...همه جا غرق نور است...نسیمی خنک و معطر فضا را آکنده کرده است...به سبکی پر؛دردست باد می لغزی...دیگر نه دردی را حس میکنی و نه رنج و ماتمی را...آسوده دل از تمام قیل و قال ها و رها از تمام بند های زمینی...اوج می گیری.....بالا.......بالاتر....

ازدور فوج ملائک را میبینی...و در میانشان پدرت را....بالا بلند و سبز پوش...بالا در بال نقره فام فرشتگان و غرق در انوار سبزو سفید به پیشوازت می آیند....

فاطمه ام...جان دلم.....پاره ی وجودم...دیدی عاقبت آمدی...بیا....بیا برویم که دیگر دوران رنج ها و محنت هایت به پایان رسیده...لبخندی پرشکوه و نورانی برلب هایت میشکفد....غرق در نور و گرما می شوی...نفسی از سر راحتی میکشی...آخرین نگاه را به زمین می افکنی وآسوده خاطر بال در بال ملائک به عرش میروی...

 


+ نوشته شده در یکشنبه 92/1/11 ساعت 10:19 صبح توسط مهدیه


ماتم...

 

شب بر شهر سایه افکنده بود  ….

و بادآرام و پرغم ازلابه لای نخل ها می گذشت و کوچه های غم گرفته رادرمی نوردید...

ماه از کنج آسمان با چشمان گریان به زمین نگریست و اندوه بزرگی را

به دوش می کشید....سکوت در خانه امیرالمومنین سکنی گزیده بود...

و هر از گاه با ناله آهی میشکست...

قلب کودکان علی (علیه السّلام)را غباری از ماتم فراگرفته بود…

و رودی از اشک روی صورت کوچکشان خودنمایی میکرد…

فراق مادر مصیبتی عظیم بود که در خاطره ی هیچ یک از آنها نمی گنجید...

امیرالمومنین قامت همسر خویش را که دست جور و ستم پهلوی اورا شکسته بود…

به دوش میکشید...و می رفت...می رفت تا دور از چشم نامحرمان آن جسم پاک را

به آغوش خاک بسپارد و قصه ی عشق و محبت و وفاداری را برای همیشه در

صفحه ی تاریخ بنگارد....

آه... دشمن چه کرد با شما آل الله:( 

 


+ نوشته شده در دوشنبه 92/1/5 ساعت 6:10 عصر توسط مهدیه نظرات ()


پیوندمان را دعا گو باشید...

 

 


بسم الله  ...

.

به زیبایی ِ یک گل…

به سادگی ِ  یک لبخند…

به پاکی ِ یک آینه….

بند می‌شود

دلـــی

پشت ِ یک نگاه...

و

شروع می‌شود قصه‌ای ساده

 اما بی‌نهایت عاشقانه...

.

پیوندمان را دعا گو باشید...

.

یا الله یا رحمنُ و یا رحیم ، یا مُقَلِب القلوب ، ثَبِت قَلبی عَلی دینِک   . . .

 


+ نوشته شده در جمعه 92/1/2 ساعت 9:41 صبح توسط مهدیه نظرات ()