سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی حضور تــ ـ ـ ـو

بــاران می بارید...

نسیم  می وزید...

صدای بــاران و صدای بــاد نغمه سرایی میکردند...

پنجره را بــاز کردم...

بــرگ های زرد پاییزی وارد اتاق شدند...

نسیم ،قطرات باران را به صورتم می زد....

شاخه ها ،به حرمت باد سرخم کرده بودند...

و غنچه ها، به حرمت بــاران بــاز شده بودند...

بوی بــاران مرا مست کرد...

هوای مطبوع...نسیم....بــاران....بــاران......نسیم...

خدایــا ....

این همه زیبایی...

 ناگاه تبسمی برچهره ام نشست...

با یاد تـــو امـّـا...

قلبم لرزید...دستانم لرزید...

با یاد تـــو...

قطره ای اشک از چشمانم بارید...

با یاد تـــو...

باز ذهنم پر از سوال شد...

کـه چـرا رفـتی.....

تو رفتی....

 اما نــه از دلـــم...نــه از جانـــم...

حالا من هستم و .....این همه زیبایی....

امــّا ....

بی حضور تــ ـ ـ ـو...

.

.

راهــی نــبــود بـــیـن مـــن و تــو قـدیـم ها
ایـن روز ها ولـی دو سه فرسنگ می شود…

 این یک بیت از آقای محمد عابدینی است.

 


+ نوشته شده در پنج شنبه 91/8/18 ساعت 6:8 عصر توسط مهدیه نظرات ()


آستانت مرهمِ دردهایم

 

 

 

 

وقتی که دلت گرفته باشه...از دنیا و آدماش...از روزگار  و بازی هاش...

تمام اشک های دنیا هم که برای تو باشه باز دلت سبک نمیشه...

اشک که میاد زخمای دلتو بدتر دردناک میکنه...

 

توچنین موقعی دلت فقط یه جای دنج میخواد که یه گوشش بشینی و

  -    باکسی غیر از زمینی ها درد و دل کنی...

با خودت فکر میکنی که الان اون جای دنج برای تو کجا میتونه باشه؟

 

یه هو به ذهنت میرسه که امام زاده میتونه جای خوبی برای دلتنگی ها و دلگرفتگی های تو باشه...

پامیشی میری امام زاده...

اذن دخول میگری...دست میذاری رو سینت خم میشی با احترام سلام میکنی

اَلسّلامُ عَلیک یا محّمد بن موسی الکاظم...

وارد میشی...

 

چشت که به ضریح که میوفته دلت آروم میشه...

انگار همه چی رو یادت میره...کلاً دلگرفتگی و غمت رو...

یادت میره کسی رو که یادش دلت تــو رو.............

 

دستاتو گره میزنی به ضریح شروع میکنی زیر لب زمزمه کردن و درد و دل کردن با خدای خودت...

بعد شروع میکنی به دعا کردن....

دعا میکنی...دعا میکنی...دعا میکنی...

 

جالب اینجاست اولین نفری هم که به ذهنت میاد کسیه که دلت خیلی ازش گرفته...

کسی که ردی از خودش ،رو پاکی دلت به جا گذاشته...

بعد یه هو به این فکر میکنی که چقدر خوبه که تو میتونی ببخشی...

لبخند میزنی و زیر لب میگی خدایا شکرت...

 

بعد اشکت که میاد...میبینی طعم اشکاتم عوض شده...

اشکت میاد اما شور نیست...

اشک میاد رو زخمای دلت اما دلتو به درد نمیاره...

دلتو میشوره...صاف و زلال...

اشک میاد زخم های دلتو شستشو میده...

 

اصلاً این موقع جنس دلگرفتگی  هاتم عوض میشه...

رنگ غمت عوض میشه...یه رنگ دیگه میگره...

بعد تو این لحظه ایی که از حس خوب سرشار میشی

فقط و فقط میتونی بگی خدایا شکرت ...


پ.ن1:سِیدِ بن محّمد بن موسی الکاظم امام زاده ای در دزفول(معروف به آقا سبزقبا)...


+ نوشته شده در سه شنبه 91/8/2 ساعت 12:0 صبح توسط مهدیه نظرات ()


صبورِ عزیزم

 

 

یه گوشه اتاق ایستادم زل زدم به تو،نگات میکنم...تو چهره ی خندان و بشاشت به دنبال ردی از نارضایتی میگردم...ولی هیچی دستگیرم نمیشه...جزء احساس رضایت...مثل همیشه...

زیر لب زمزمه میکنم...صبورِ عزیزم...صبورِ عزیزم...خوشا به حال تو...

یه هو سرتو بالا میاری نگام میکنی لبخند میزنی  و میگی آخه بچه جون مگه وضع ِ من خوش به خالی داره؟

به کپسول اکسیژنی که سالهاست جا خوش کرده گوشه اتاق ،به قرص ها و داروهات اشاره میکنی...

میام میشینم کنارت...دستاتو میگیرم تو دستم و می گم بگو برام...

لبخند میزنی و میگی چی بگم؟گفتنی ها رو هزار بار گفتم...همان طور که نگات میکنم ،میگم بازم بگو...

تو مثل همیشه شروع میکنی به حرف زدن صبورانه و آروم...منم مثل همیشه پیروزمندانه گوش میدم...

حرف میزنی...حرف هایی از جنسِ درد...از جنسِ تنهایی...از جنسِ بعض...

مثل همیشه که وقتی به این قسمت تعریفات میرسی من اشک میریزم...اشکام در میاد از شنیدن حرفهات که از جنس درده...

اشک میریزم و تو اخم میکنی و میگی تموم شد برو به کارات برس دیگه تعریف نمیکنم...من تند تند اشکامو پاک میکنم و قول میدم که دیگه گریه نکنم...

تو تعریف میکنی...از رفیقات تعریف میکنی که چطور پر پر شدن جلو چشات...از رفیقایی که رفیق نیمه راه بودن برات....از روزهایی میگی که چطور شد که این کپسول اکسیژن همدمت شد...از گودالی میگی که شبیه گودال قتلگاه بود...میگی از....از بوی خون و گوشت و آتش......به هق هق می اُفتی...اشک میریزی و تعریف میکنی با سرفه مثل همیشه که ته حرفات با سرفست...من دیگه از حرفات هیچی نمیفهمم...

من بغض کردم اما اشک نمیریزم چون به تو قول دادم...دستتو نوازش میکنم و ازت میخوام که دیگه چیزی نگی...تو آروم میشی...آرومِ آروم....

من میمونم و حرفات و یه دنیا خاطرات که از جنس درده...میرم یه گوشه ی حیاط میشینم و به دور از چشم تو اشک میریزم...خوشا به حال تو صبورِ عزیز من...

باشنیدن همیشه این همه درد و تنهایی و رنج بازم من میگم خوشا به حال تو....کاش منم صبور بودم...کاش منم میتونستم مثل تو صبورانه تحمل میکردم ....

منو صدا میزنی...دوان دوان خودمو به پای تخت تو میرسونم با چشایی که مثل همیشه میخنده میگی نگفتی برای چی خوش به حال من؟نگات میکنم....میگم خوش به حال تو که صبوری....خوش به حال تو که صبور بودی و تونستی این سالها این همه رنج و درد و...و تحمل کنی....

منم دلم صبر میخواد...من دلم صبر میخواد که بتونم ذره ذره آب شدنتو ببینم...

با بغض میگم حالا فهمیدی برای چی خوشا به حال تو ،صبورِ عزیزم؟

 


+ نوشته شده در سه شنبه 91/7/25 ساعت 5:14 عصر توسط مهدیه نظرات ()


از خودم تــا خـــــدا…

 

 

این روزها سرشار از توام...این روزها من ،تورا در چشم خییلی ها میبینم...

نشسته ای در چشم آدم های دوروبرم وهروقت نگاهت میکنم لبخند میزنی به رویم...

انگار صدایم میکنی که بیایم کنارت... شاید هم میخواهی به یاد من بیاوری که دردل«مـن» هم جا هست

جا برای تو...برای آمدن تو، برای حضور تــو...

و شاید هم میخواهی بگویی که دل تو هم برای من تنگ میشوند...برای«مـن»بنده ات...

این شب ها بوی تو همه جا در هوا پیچیده است...

دم غروب از هرکوچه و خیابانی که میگذرم عطر نام تو را میشنوم…رد تو را می بینم ...

این بوی عطر تو را میریزم در ریه هایم و دلم میخواهد آن را نگه دارم...

آن را ذخیره کنم برای همه لحظه هایم...

شاید فکر میکنم این عطر تو را همیشه نمیتوان حس کرد...

وفکر میکنم این شب هارا همیشه نمیتوانم داشته باشم...وشاید...

این روزها و شب ها هرچه جلو تر میروم دلم بیشتر برایت تنگ میشود...

بیشتر دلم میخواهد تورا تماشا کنم...تورا صدا بزنم... با تو حرف بزنم و به حرفهایت گوش دهم...

به حرفهای «تـو» خدای مهربانم...دلم میخواهد تنها با تـو باشم...

تنهای تنها به دور از همه چشم ها و نگاهها....مهم نیست برایم دیگران چه میگویند...

شاید هم فقط دلم میخواهد حضورت را درنهان خانه دلم داشته باشم...

و این لحظه ها برایم دوست داشتنی ترین لحظه های عمرم هستند لحظه هایی که با توام...

لحظه هایی که عطرحضورت را در کنارم حس میکنم...

و هرگز کسی نمی تواند این لحظه ها را از خاطرم ببرد...

و دلم میخواهد این لحظه ها ،لحظه های با تو بودن تکثیر شود در تمام لحظه هایم...

پ.ن:یه قسمت هایی از این نوشته تاثیر گرفته از یه متنی بود که قبلا خوندم...

 


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/7/19 ساعت 5:12 عصر توسط مهدیه نظرات ()


من از جنگ چه میدانم؟

 

 


 

 

نه در شلمچه بوده ام و نه می دانم چزابه کجاست؟و حتی تا چند وقت پیش هم نمیدانستم خاک هویزه چه رنگی است؟! حتی صدای گوشخراش هیچ تیر و تانک و موشکی را هم نشنیدم!و زخم هیچ مجروحی را نبسته ام ! حتی گرمی و جاری شدن خون هیچ شهیدی را ندیده ام و حس نکردم!

من از جنگ چه میدانم؟! من چه میدانم شهید کیست!؟

من فقط شنیدم هشت سال سایه جنگی نابرابر بر سر ملتم بود و شهرم دزفول که مردانه و مقاوم ایستاده بود... و اکنون در کوچه پس کوچه های شهرم نشانی از یک شهید میبینم!شهیدانی که نمیدانم چگونه دل از عزیزانشان میکنندند و راهی جبهه های جنگ میشدند؟!

من حتی نمیدانم شهیدان با چه دردی از همسر و فرزندانشان دل میکنند و راهی میشدند رفتنی که با خود بود و بازگشتی که با خدا...و نمیدانم چطور دل از خنده ی شیرین فرزندانشان میکنند و راهی میشدنند!؟

من از جنگ چه می دانم؟

و نمی دانم چقدر مردانگی و غیرت لازم است تا انسانی را چنین آزاده و خدایی کند؟

و گاهی فکر میکنم که اگر من آن زمان بودم چه میکردم؟من نمیتوانم هیچ ادعایی کنم ادعایی که صداقتش بر خودم هم معلوم نیست...

و اما این روزها.....دارم وصیت نامه ها و آثار به جامانده از شهیدان را مطالعه میکنم....ومن این را هم میدانم که با مطالعه و خواندن داستان ها و ماجراهای رویاگونه از آن مردان خدایی حتی نخواهم تنوانست به اندازه ی یک هدف رزمنده بدانم چرا که آنها روحی والا داشتند ومن مطمئناً در چند وصیت و آثار به جا مانده نمی توانم پی به ارزش واقعی هدف آنها ببرم... و اینجا میخوام ازشهیدان خدایی که برایمان ،برای ما جوانان دعا کنند و دستمان را بگیرند...ودعا کنند برایمان که بتوانیم ادامه دهنده راهشان باشیم...

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده نپندارید ، بلکه زنده اند و در نزد خدای خود روزی میخورند.


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/7/5 ساعت 1:37 عصر توسط مهدیه نظرات ()


بوی مهر...

نسیم خنک اواخر شهریور ماه می وزد...رایحه دلنوازش وجودم را مملو از آرامش میکند و برایم بوی خاطرات کودکی و مدرسه می آورد...

بوی کاغذ کاهی، بوی دسته گل های محمدی که صبح ها با ذوق و شوق برای معلم می چیدم...

بوی دوستی های کودکانه، بوی هم شاگردی ها...

زیباترین خاطراتم را پیوندهای محکم دوستی مدرسه تشکیل میدهند...پیوندهای چند ساله ای که هنوز باقیست...و مرا سرشار از عشق و امید میسازد...

یاد آموزگاران مهربانی که شوق آموختن، آموختند...وچشمان مهربانشان چشمان مرا به دنیایی دیگر باز کرد...

آه...بوی خوب مهر...بوی خوب مهر....ریه هایم را از بوی مهر پر کرده ام...و باز دمم را آرام آرام بیرون میدهم تا مزه خوب مدرسه را دوباره حس کنم...

یادم می آید آن روزها...که از مدرسه می آمدم و همان طور با همان روپوش مدرسه می نشستم و تکالیفم را تند تند می نوشتم و اصرار مادرم برای اینکه حدلقل کفشهایم را دربیاورم و روی فرش بیایم...هرگز فراموش نمیکنم...

آرزو می کنم کاش باز هم به مدرسه می رفتیم... باز به دنبال دوستان می رفتم و دست در دست یکدیگر خنده کنان مسیر مدرسه را طی می کردیم....

کاش هنوزم به همان سادگی و پیرایگی بودیم...با لبانی که به راحتی با خنده باز می شد...

کاش باز هم بچه مدرسه ای بودیم...

 

پ.ن: گاهی واقعاً دلم برای این ایام تنگ میشه...  ...

 


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/6/29 ساعت 1:16 صبح توسط مهدیه نظرات ()


خدایا لذت مناجاتتو بهم بچشون دوباره....

 

سرگردونـم...

دل آشفتـم...

مضطربـم...

گیجـم....

خدایا این قسمت زندگیمـو نمیدونـم باید چیکار کنـم....

کـاش یکی دستمـو میگرفت  منـو  میبرد با خودش....

پشیمونم از گذشته....

از خطاهام....

از قدمایی که اشتباه برداشتم....

از راهایی که نباید می رفتم ولی رفتم....

خدایا دارم بدجور مجازات میشم....

خدایا اگه تو این دنیا تو هم لذت مناجاتتو ازم بگیری....

دیگه دلم به چی خوش باشه....

دلم تو این دنیای هزار رنگ به کی،به چی خوش باشه؟

خدایا دلم خوش چی باشه تو این دنیای هزار رنگ...

 تو این دنیای پرفریب....

خدایا...

خطا کردم...

گناه کردم....

میدونم...

دلم بدجور شکسته.....

دارم تاوان میدم که....

خدایا اشک های هرشبم تا سحر رو ببین و از خطا هام بگذر...

 خدایا توبم رو بپذیر....

خدایا التماست میکنم منو اینطور مجازات نکن که میمیرم بدونِ حسِ حضور تو....

خدایا دوباره لذت مناجاتتو وبهم بچشون...

پ.ن: دعام کنید که حس میکنم یه شکاف عمیق بین منو خدا ایجاد شده...


+ نوشته شده در دوشنبه 91/5/30 ساعت 2:16 عصر توسط مهدیه نظرات ()


آقا بـ ــیا...

تو را گل خوشبوی نرگس مینامیم اما دریغ  …که چشم و گوش و دل مان حتی برای ثانیه ای عطر حضورت را احساس نکرده است آقا جان....

گل خوشبوی فاطمه،یابن الحسن،با روییی خجل و چشمانی گریان با تو سخن میگویم واز خودم میپرسم:چـرا بودنت را باور نـَکردیم؟

چرا دلهایمان آنقدر سخت و سنگی شده که نام تو...تنهایی تو،لرزه برآن نمی اندازد؟

چرا چشمانمان آنقدر گناه آلود شده که لحظه ای عطر حضورت را حس نکردیم؟

چرا دعاهایمان خالی از نام تو شده نه که ظاهر دعاهایمان نامی از تو نباشد که روزانه بارها و بارها ذکر اللهم عجل لولیک الفرج را میگوییم به خیال ساده مان دیگر بس است.

روح ذکر را فراموش کرده ایم :(

خیال میکنیم همین که میگوییم باران،باران ،یعنی باران؟؟همین که میگوییم شقایق ،نرگس،شب بو،یعنی بهار؟پس روح ذکرکجاست؟همینکه میگوییم یابن الحسن آقا بیا،آقا بیا،آقا می  آد؟  پس عمل چه؟چرا بودنش را باور نکردیم؟؟؟

هرکس خودش و امام زمانش...خودمان قضاوت کنیم...آیا این بی انصافی نیست؟

امام زمان (عج)هر یک از شما باید به آنچه که او را به محبت ما نزدیک می سازد عمل کند ، و از آنچه که مورد پسند ما نیست و ما را خشمناک می سازد دوری جوید.

الإحتجاج للطبرسی، ج 2،ص 324

 


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/4/14 ساعت 1:58 عصر توسط مهدیه نظرات ()


پدر=زندگی

پـدرم تنها کسی است که باعث شد من بفهمم فرشته هـاهم میتونن مـرد باشن...:)

میخوام بـراتون از پـدرم بگم...پـدری دلسوز و مهربـان که تکیـه گاه زنـدگیِ مـنه...

پـدری که نـمیدونم از بـزرگی و سـخاوتـش بگم یا از مهربـونیش ...

پـدری که نگاه مهربانش و صدای دلنشینش وقتی منو نصیحت میکنه آرامش زندگیمه...

پـدری که همه زندگی و جوانیش رو صرف کودکی و نوجوونی و جوانی من کرد...

پـدری که سکوتش هم برای من معنا دارد...پدری که ناگفته هایش را درنگاهش میخوانم...

پـدری که همه ی آسایش وراحتیشو صرف آسایش و راحتی من کرد...و این را میدانم که

چه رنج هایی برای من کشید...پـدری که وقتی به چهره اش نگاه میکنم...

خطوط دور چشمش رو میبینم  …دستانش را میبینم...به این فکر میکنم

که آیا من تونستم دختری باشم که پـدرم میخواد؟؟

آیا تونستم انتظاراتی رو که یک پدر ازفرزندش داره رو برآورده کنم؟

ولی وقتی یه روز پدرم بهم گفت ازت راضیم دخترم دنیارو بهم دادن...

وقتی تو چشای پـدرم نگاه میکنم برق رضایت رو میبینم  شاد میشم ...شاد میشم به اندازه ی دنـیا...واز خدا میخوام که همیشه پـدرم رو ازمن راضی نگه داره...

پ.ن1: امام صـادق علیه السّلام می فرمایند: اگرکسی نگران رسیدن بلایی باشد وپیش از رسیدن آن دعا کند، خداوند هرگزآن بلارا به او نرساند.و من همیشه نگران این بودم که خدایی ناکرده اگه یه روز پدرم نباشه...وای فکرشم منو دیوونه میکنه حالا میخوام بر طبق این حدیث بسیار زیبا و امیدوارکننده امام صادق علیه السّلام از خدا بخوام نبینم روزی رو که پدرم نباشد... ان شاالله...

پ.ن2:این پست رو قبلاً زده بودم ولی وبم که حذف شد دیگه نیست... حالا گفتم به مناسبت روز پدر دوباره بزارم وتقدیمش میکنم به پدر عزیزم که به اندازه ی تمام دنیا دوستش دارم......


+ نوشته شده در یکشنبه 91/3/14 ساعت 2:0 عصر توسط مهدیه نظرات ()


دلم حرم میخواد...

 

 

همیشه از حرمت، بوی سیب می آید/صدای بال ملائک، عجیب می آید  !سلام ضامن آهودلِ شکستهِ ی من/به پای بوس نگاهت،غریب می آید/طلای گنبد تو، وعده گاه کفترهاست/کبوتر دل من، بی شکیب می آید/برات گشته به قلبم مُراد خواهی داد/چرا که ناله «امّن یُجیب» می آید...

این روزها هوایِ دلــم بدجور بارونیه...چشام میسوزه...چشام میسوزه  از اشک هایی که مدام به هر بهانه ای سرازیر میشن...

اشک هایی که دیگه مهارشون از دست من خارجه.....دلم گرفته...دلم تنگه...انــــقدر دلــم گرفته و دلـــم تنگه...که در هیچ کلامی نمیگنجه.......

دلم تنگه اون گــنبد طــلایـیـهکه سالهاست آرزوشو دارم....دلم که تنگ میشه کبوتر دلمو پر میدم تـــا اون صحن طلا.......تـا.......

دلم تنگه آقا امام رضاست......خیلی تنگ...خـ ـ ـیـ ـ لـ ـی ...

اسم مشــهــدکه میاد... اسم  امام رضـا رو که میشنوم.... تو صحبت های دوروبرم......گریم میگیره....دلم بدجور امام رضا می خواد.....اما نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا مرتکب شدم که مجازاتم اینه...

مجازاتم اینه که سالهاســت دوباره قسمت نشده برم...نمیدونم چه گناهی کردم که امام مهربون من دلش نمیخواد من برم پابوسش...خودمو به آب و آتیش میزنم نمیشه که نمیشه...:(

همین تابستون گذشته هم قرار شد برم...ولی چند روز مونده به سفر........:( نشد که نشد....

اونا رفتن....ولی...من... دلشکسته تر و درمونده تر از قبل موندم.....هاج و واج........خسته و دل شکسته.......

ولی دلم...دیگه تحمل نداره...خدایا گناه که زیاد دارم که از همشم مطلعی...بخوایم برات میگم که چه گناهایی به درگاهت مرتکب شدم...یک به یک میشمارم از اول تا حالا...تا همین امروز تا همین ساعت...تــا......

ولی ...مگرنه میگن امام رضا خییلی رئوفه...نمیگن خییلی مهربونه...که هست...که حتما هست...

مگه نه میگن ضامن آهو شده.....خوب خدایا چی میشه ضامن منِ گناهگارم شه برم پابوسش... خدایا رحم کن به دلم.....خدایا دلم یه زیارت میخواد.....یه زیارت درست و حسابی.......یه حــرم ...که برم یه گوشش بشینم و زارزار گریه کنم...انقدر گریه کنم...که بغضی که چند ساله مونده توگلوم رو خالی کنم... بغضی که دیگه داره راه نفسمو میبنده...داره خفم میکنه...هیچیکیم از حال و روزت خبر نداشته باشه جزخدا....دیگه بدتر...دیگه بدتـر... 

خدایا به حق خوبان درگاهت...به حق مقربین درگاهت.....یه زیارت نصیبم کن... که دیگه دلم بدجور بهونه میگیره...

یـ ـا ضـ ـامـ ـن آهـ ـو...  ای امـ ـ ـام غریب....ای مـ ـ ـهربان مـ ـ ـولای من  ...  .واسطه شو بیام.....:(

پ.ن1: به قول یکی از دوستان این پست با اشک چشم تایب شد...دوستان التماس دعا دارم ازتون... خواهش میکنم دعام کنید...دعام کنید که خییلی محتاجم...


+ نوشته شده در دوشنبه 91/3/8 ساعت 8:56 عصر توسط مهدیه نظرات ()


<      1   2   3      >